ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 88/12/19 5:50 عصر
یاس
یاس بوی مهربانی می دهد ... عطر دوران جوانی می دهد * یاس ها یادآور پروانه اند ... یاس ها پیغمبران خانه اند * یاس ما را رو به پاکی می برد ... رو به عشقی اشتراکی می برد * یاس در هر جا نوید آشتی ست ... یاس دامان سپید آشتی ست * در شبان ما که شد خورشید؟ یاس ... بر لبان ما که می خندید؟ یاس * یاس یک شب را گل ایوان ماست ... یاس تنها یک سحر مهمان ماست * بعد روی صبح، پرپر می شود ... راهی شبهای دیگر می شود * یاس مثل عطر پاک نیّـت است ... یاس استنشاق معصومیّـت است * یاس را آیینه ها رو کرده اند ... یاس را پیغمبران بو کرده اند * یاس بوی حوض کوثر می دهد ... عطر اخلاق پیمبر می دهد * حضرت زهرا دلش از یاس بود ... دانه های اشکش از الماس بود * داغ عطر یاس زهرا زیر ماه ... می چکانید اشک حیدر را به چاه * عشق محزون علی یاس است و بس ... چشم او یک چشمه الماس است و بس * اشک می ریزد علی مانند رود ... بر تن زهرا: گل یاس کبود * گریه آری گریه چون ابر چمن ... بر کبود یاس و سرخ نسترن *
( با ناله دل یه روز هستم )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 88/1/28 2:34 عصر
بنام خداوندی که عشقو
آفرید تا منو تو تنها نباشیم
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند.
اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 88/1/28 2:34 عصر
تو میدانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق
امیدی در نگاه من ، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .
تو میدانی وهمه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ، زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج
بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.
از شادی تست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد. و از خوشبختی تست که
هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم.
نمی توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های
ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،دریاب ! دریاب !
من ترا دوست دارم ، همه زندگیم و همه روزها وشبهای زندگیم،هر لحظه زندگیم بر
این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند وشاهد هستند،
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
آینده تو تنها آرزوی من است.
دکتر علی شریعتی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 88/1/28 2:34 عصر
کودک نجوا کرد:خدایا با من حرف بزن.
مرغ دریایی آواز خواند/کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد:خدایا با من حرف بزن.
رعد در آسمان پیچید/اما کودک گوش نداد.
کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:خدایا بگذار ببینمت.
ستاره ای درخشید ولی کودک توجه نکرد.
کودک فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان بده.
و یک زندگی متولد شد/اما کودک نفهمید.
کودک با نا امیدی گریست.
خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی.
بنابراین خدا پایین آمدوکودک را لمس کرد.
ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت........
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/28 1:17 صبح
چهارشنبه 19 اسفند ماه سال 1388
-----------------------------------------
اینوتقدیم اونی کنید که خیلی دوستش دارین . . .
وقتی خدا به آدم یه قلب میده . . .
یه راز خیلی زیبا رو هم توش قرار میده . . . ! !
اگه این راز بزرگ رو خیلی خوب درک کنی !
میفهمی که این قدرت الهی بیخودی نیست . . . ! ! !
وقتی حس درونی عاشق میگه . . .
زندگی بدون معشوقم برام مثل پرپر شدن یه دسته گله . . .
i
این قلب معشوقه که تند تند میتپه و بی اختیار خوب درکش می کنه . . . !
خدا عشقو آفرید تا بتونیم درکش کنیم . . .
کلمات کلیدی :