ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/28 1:4 صبح
پرسید:
به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم
"بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده
هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به
خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک
تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده
است.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/28 1:4 صبح
اسکله ی ناز چشات
کاری دارم
یه قایقم
تو ساعته یه ربع به عشق
عقربه ی دقایقم
گرمی دستای تو رو
به صدتا دنیا نمی دم
هر وقت که یارم تو بودی
بی کسیو نفهمیدم
تو بند دل
سلول عشق
حبس نگاتو می کشم
ولی بازم رو میله ها ش
عکس چشاتو می کشم
آی قصه ی بی سر و ته
شعر بدون قافیه
برای مرگ این پسر
نبودن تو کافیه
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/28 1:4 صبح
عشق نیروی است در عاشق که او را
به طرف معشوق می کشاند
و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست
که دوست را به طرف دوست می برد.........
عشق غذا خوردن یک حریص است......
دوست داشتن در سرزمینی بیگانه
یافتنی است...... عشق جنون چیزی
جر خرابی و پریشانی نیست ... اما
دوست داشتن در اوج معراج از سرحد
عقل فراتر می رود به قله بلند افتخار......
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/28 12:45 صبح
لحظه نبودن نیستن ها ، اگر منت می نهی بر کلام من ، با حترام سلامت می گویم
و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هدیه می دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.
دیرروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرفهای نگفته من گوش دادند.
و برایم دلسوزی کردند. البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود و
یادآوری خاطرات با تو بودن.
دست نوشته ات را می بوسیدم و گریه می کردم. زیبا ، به بزرگی مهربانی ات ببخش
که اشکهایم دست خطت را بوسیدند. باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم.
ولی نیافتمت.
از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی ؟
مهتاب کهکشان نیافتنی من ، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم
و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.
روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.
شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شد. باشد،
اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگه یه قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.
کاش یاسهایی که برایت پرپر شدند و به سویت آمدند، دوست داشتنم را برایت آواز
کنند.کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.
نازنین ، هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،
نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و
لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.
بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.
همین حوالی بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شکفته.
زیبا ، امشب ، شام غریبان عاشقانه من و تو است. به
یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.
تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.
مهربانی باران ، یادم کن در هر شبی که بی ستاره شد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/28 12:28 صبح
در هیچ کجای جهان نیست چنین حسرتی . . .
View Raw Image" jQuery1011088581703="16">
که یکباره وجودت را فرا بگیرد . . .
View Raw Image" jQuery1011088645140="16">
آن هم در سه واژه کوتاه . . .
او دوستم ندارد .
View Raw Image" jQuery1011088683781="16">
همواره به یادتم . . .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 87/6/8 5:17 عصر
عاقبت روز وداعش سر رسید
خون دل از دیدگان من چکید
در نگاهش مهربانی بود و بس
عاشقی با هم زبانی بود و بس
گر چه لب بربسته بود از گفتگو
در درونش ناله بود و های و هو
با سکوتش گریه را بیچاره کرد
اشک غم را بی دل و آواره کرد
مانده بودم خیره در چشمان او
بی صدا بودم ولی حیران او
کاش فریادی ز دل بیرون شدی
لیلی من از جنون مجنون شدی
گریه میکردم بدون اشک و آه
ناله ها در سینه اما با نگاه
دست خود آهسته او بالا گرفت
از دل مجنون دل لیلا گرفت
گوشه چشمش روان شد چشمه ای
چشمه را در چشم لیلا دیده ای ؟
دل ز کف دادم منم گریان شدم
همنوا با اشک او نالان شدم
با نگاه آخرش پرپر شدم
همچو برگ لاله ی احمر شدم
رفتن او رفتن جان من است
دیدن او دین و ایمان من است
هر کجا باشد خدا یارش بود
دست حق یار و نگهدارش بود ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 86/12/4 3:41 عصر
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 86/12/4 3:27 عصر
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 86/12/4 3:18 عصر
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است.
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی،
لحظهی عزیمت تو نا گزیر می شود.
آی...!
ای! دریغ و حسرت همیشگی
نا گهان چقدر زود دیر می شود...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : mehrdad rahimzadeh در : 86/12/4 3:16 عصر
یادمان باشد که نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان . . . . . .
و به انگشت نخی خواهم بست که فراموش نگردد فردا . . . . . .
زندگی شیرین است ! ! ! زندگی باید کرد !!!
و بدانم که شبی خواهم رفت . . .
و شبی هست که
نباشد پس از آن فردایی !!!
کلمات کلیدی :